پروا
چقدر سخته همیشه وقتی تنهایی،یه قطره اشک آروم روی گونه ات لیز می خوره و صورتت رو خیس میکنه... اون یه قطره یادآور روزای خوبیه که کنارش بودی.یادآور روزایی که دستات تو دستش بود و بهت لبخند می زد. حالا دیگه فقط خاطره هاش برات مونده حالا دیگه صداش هم برات گنگ و نامفهومه... شاید دیگه نتونی اون طور که می خوای تصورش کنی و تو همین طور تو تنهایی خودت گریه می کنی.دریغ از یک دست که بیاد و اشکات رو پاک کنه،که بیاد و از تنهایی درت بیاره... گریه کردن خوبه اما این وقتی خوبه که اون هم بدونه داری واسش گریه می کنی این وقتی خوبه که اون هم بدونه دلی واسش بی قراره... تو تنهایی تصورش می کنی،براش اشک می ریزی،صداش می کنی... اما وقتی به خودت میای می بینی هیچ کس دور و برت نیست تا آرومت کنه کسی نیست تا تو رو تو آغوش خودش آروم کنه و بهت بگه دوستت دارم و تو این ها رو با یه اشک کوچیک تصور می کنی...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |